خب،
بگذارید رک و راست، تو رویتان بگویم: آدمی که دل کندن بلد نیست، باید جان
کندن را یاد بگیرد. خوب هم یاد بگیرد. آدمی که میماند و نگاه میکند به
رفتن دیگران. که سهمش از آدمهای زندگیاش میشود یک پنجره توی مانیتور،
توی دیوار. آدمی که عادت کرده پشت خط زرد بایستد و دست تکان بدهد. که
بنشیند و خود به چشم خویشتن، بیند که جانش میرود. و جانش برود، در برود؛
نه یک بار و دو بار و ده بار؛ هر روز و هر شب، هزار
بار. و عادت کند به ماندن و جان کندن: با زخم بسترش. با هقهق خفهی
شبانهاش. با دلخوش کردنش به چوق الفِ لایِ «یوسف گمگشته باز آید به
کنعان»ِ دیوان حافظش. و عادت کند آنقدر بماند و رفتن آدمها را ببیند که
چشمهاش دیگر نبیند - مثل اورسولای صد سال تنهایی - و روزی برسد که حتی
نفهمد دیگر زنده نیست؛ مرده است! چون آن نفسِ آخری که فرومیرود و دیگر
برنمیآید، راحتترین بخش مردن است؛ برای کسی که «با هر نفس، هزار بار به
سوی مرگ دویده» است.
.
.