- یک -
میداسِ پادشاه، دست به هر چیز که میزد طلا میشد. به سنگ، به درخت، به چوب، به خاک. وقتی سرمست از این قدرت افسانهای دستور داد میز مفصلی از خوراک و شراب برایش بچینند تا جشن بگیرد، تازه فهمید چه قدرتِ پردردسری در دست دارد: به هر خوردنی و آشامیدنی که دست انداخت، طلا شد! وقتی دخترش را در آغوش کشید و دخترک، مجسمهی طلایی بیجانی شد در دستان او، به تلخی گریست. وقتی خودش را به رودخانه پاکتولوس انداخت تا قدرت نفرتانگیزش را در آب بشوید و آب مبدل به طلا گشت، دیوانه شد، شکوه و جلال پادشاهیاش را رها کرد و سر به بیابان گذاشت.
- دو -
ابوالفضل زرویی نصرآبادِ طنزپرداز، در مجلهی مرحوم «مهر» قصهی شاهدختی را نوشته بود که هر چه بر زبان میآورد بلافاصله برآورده میشد. قرار شد برای شاهدخت شوهری بیابند و طبق معمولِ قصهها کسی در خور نیامد؛ تا این که سر و کلهی شاهزادهای در نهایت جمال و کمال پیدا شد و آنقدر در برابر دختر طنازی و دلبری کرد که شاهدختِ دلازدستداده، از شدت ذوق و هیجان فریاد زد «موش بخوردت!» ناگهان موشی عظیمالجثه از گوشهی صحنه ظاهر شد و شاهزاده را یک لقمهی چپش کرد.
- سه -
این روزگار ماست: پیامکهای چند کلمهای و چتهای چند خطی و معاشرتهای چند دقیقهای و معاشقههای یکی، دو، چند شبی. و تمام. بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی. کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزهتریناند. «ماندن» به کابوس میمانَد. غلام سرعتِ آنایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحن پشت سرش را هم نگاه نکند. این که میگویم، البته نه مطلقن عمومیت دارد و نه لزومن مذموم است. صرفن بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من.
حالا گیریم تو دونژوانِ زمان. تو الههی فلیرت. تو ملکالتجارِ بازار مکارهی فیسبوک و شعباتاش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو میکنی دست روی هر کس میگذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیقتر بخواهد. روزی خواهد رسید که هزار همخوابه را بدهی پای یک همراه. که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید. جناب دونژوان؛ این خط، این نشان!
.
میداسِ پادشاه، دست به هر چیز که میزد طلا میشد. به سنگ، به درخت، به چوب، به خاک. وقتی سرمست از این قدرت افسانهای دستور داد میز مفصلی از خوراک و شراب برایش بچینند تا جشن بگیرد، تازه فهمید چه قدرتِ پردردسری در دست دارد: به هر خوردنی و آشامیدنی که دست انداخت، طلا شد! وقتی دخترش را در آغوش کشید و دخترک، مجسمهی طلایی بیجانی شد در دستان او، به تلخی گریست. وقتی خودش را به رودخانه پاکتولوس انداخت تا قدرت نفرتانگیزش را در آب بشوید و آب مبدل به طلا گشت، دیوانه شد، شکوه و جلال پادشاهیاش را رها کرد و سر به بیابان گذاشت.
- دو -
ابوالفضل زرویی نصرآبادِ طنزپرداز، در مجلهی مرحوم «مهر» قصهی شاهدختی را نوشته بود که هر چه بر زبان میآورد بلافاصله برآورده میشد. قرار شد برای شاهدخت شوهری بیابند و طبق معمولِ قصهها کسی در خور نیامد؛ تا این که سر و کلهی شاهزادهای در نهایت جمال و کمال پیدا شد و آنقدر در برابر دختر طنازی و دلبری کرد که شاهدختِ دلازدستداده، از شدت ذوق و هیجان فریاد زد «موش بخوردت!» ناگهان موشی عظیمالجثه از گوشهی صحنه ظاهر شد و شاهزاده را یک لقمهی چپش کرد.
- سه -
این روزگار ماست: پیامکهای چند کلمهای و چتهای چند خطی و معاشرتهای چند دقیقهای و معاشقههای یکی، دو، چند شبی. و تمام. بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی. کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزهتریناند. «ماندن» به کابوس میمانَد. غلام سرعتِ آنایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحن پشت سرش را هم نگاه نکند. این که میگویم، البته نه مطلقن عمومیت دارد و نه لزومن مذموم است. صرفن بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من.
حالا گیریم تو دونژوانِ زمان. تو الههی فلیرت. تو ملکالتجارِ بازار مکارهی فیسبوک و شعباتاش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو میکنی دست روی هر کس میگذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیقتر بخواهد. روزی خواهد رسید که هزار همخوابه را بدهی پای یک همراه. که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید. جناب دونژوان؛ این خط، این نشان!
.