هیچ
چیز نمیماند از آن آدم - اگر پرسیدند کی گفته، مرا نشان بدهید - هیچ چیز
نمیماند. عکسها و نامهها را که خودت پاره میکنی، لباسها و وسایلش را
خودش میآید میبرد؛ یا کسی را میفرستد دنبالشان. میماند خاطرهی
خیابانها و کوچهها و پلهها، خانگیها و تنانگیها. زحمت این یکی را هم -
خیالتان راحت - روزگار میکشد. یادش تو را فراموش.
اما یک روز که لیوان پر از یخ را میآوری تا لبانت بالا، یخها را با انگشت نگه میداری تا به دندانهات نخورد، یادت میافتد به این که همیشه متنفر بود از یخ توی لیوانها. بعد؟ بعد گشتی میزنی توی خودت. میبینی اوووه! چهقدر رد پاش مانده روی زندگیت: شکلِ خندهها و سبکِ گریههات. عادتِ جوریدن کلمههات. سلیقهی خواندن کتابهات. ترتیبِ فولدرِ آهنگهات. عادتِ سفارش قهوههات. جورِ انتخاب آدمهات. دوست داشتنهات، دوست نداشتنهات. بعد؟ بعد دیگر هیچ. میبینی دو قطره اشک دارد میسُرد روی گونههات. برای خاطر او؟
نه. برای خاطرِ یخها.
.
اما یک روز که لیوان پر از یخ را میآوری تا لبانت بالا، یخها را با انگشت نگه میداری تا به دندانهات نخورد، یادت میافتد به این که همیشه متنفر بود از یخ توی لیوانها. بعد؟ بعد گشتی میزنی توی خودت. میبینی اوووه! چهقدر رد پاش مانده روی زندگیت: شکلِ خندهها و سبکِ گریههات. عادتِ جوریدن کلمههات. سلیقهی خواندن کتابهات. ترتیبِ فولدرِ آهنگهات. عادتِ سفارش قهوههات. جورِ انتخاب آدمهات. دوست داشتنهات، دوست نداشتنهات. بعد؟ بعد دیگر هیچ. میبینی دو قطره اشک دارد میسُرد روی گونههات. برای خاطر او؟
نه. برای خاطرِ یخها.
.