من
همیشه تنهایی گریه میکنم. فقط دو بار دو تایی گریه کردم؛ با مُلّا مظفر.
او یک آخوندِ ریشو بود که از فرط ریش، نمیدانستی ریشها برای صورتش هستند
یا صورتش برای ریشها. نشسته بود جلوی من و داشت آل یاسین میخواند.
آبدارچی، آق یدی، شربتها را بهموقع پخش نکرد؛ دَمِ صبحی خواب به کلهاش
زد و از چرت که پرید، با استکانهای لرزان مربایی آمد ایستاد کنار در. مردم
هم ریختند بیرون. در واقع آل یاسین را فروختند به
یک لیوان آبزیپویِ اسانسپرتقالی. من و مُلّا اما همچنان نشستیم به عجز و
لابه. من غصهدارِ ازدواج سما با یک مرد مرغفروش بودم (که در شهریار
دامداری داشت و جوجهی مصنوعی رنگی تولید میکرد) و مُلا نمیدانم برای
چه. هِرّه کِرّهی مردم هم بیرون بلند بود و داشتند قنداق میرساندند به
بدن. در آن لحظه پشت ملا بودم و ملا رو به محراب بود. که ناگهان دستهایش
را بلند کرد به آسمان و داد زد: «خدایا! این جمعیت گنهکار را ببخش!» دعای
ناغافلی بود چون وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کسی نمانده.
ناچار یکتنه جورِ «جمعیت گنهکار» را کشیدم و گفتم «آمین». دستمال خیس از
اشک را هم رساندم به دماغ و منتظر دعای بعدی شدم که دیدم ملا کله میکشد
عقب و برمیگردد. وقتی سالن خالی مسجد را میجورید، داشتم فین میکردم. با
این حال خودش را از تک و تا نینداخت. گفت: «داشتیم گِل لگد میکردیم؟ هان؟»
پوزخند هم زد. دستمال را فوراً چپاندم داخل جیبم، با بر دست صورتم را پاک
کردم و گفتم: «میشه یه چیزی بپرسم حاجآقا؟» گفت: «باشه. فقط سخت نباشه.»
گفتم: «ببخشید! من نمیخوام امسال روزه بگیرم» همانطور که تسبیحش را فرو
میکرد توی جیب قبا، گفت: «خب نگیر!» گفتم: «آخه قبل از این میگرفتم» گفت:
«خب بگیر!» گفتم: «بالاخره بگیرم یا نگیرم؟» سرش را نزدیکتر کرد و گفت:
«ببین! خودِ خدا هم انقدر روی حرفهاش جدی نیست. شوخی هم میکنه گاهی. جان
تو!» قاه قاه میخندید. بعد ادامه داد: «یه جایی از موسا میپرسه اون چیه
تو دستت؟ موسا هم میگه عصا.* یعنی خدا نمیدونسته اون چیه تو دستش؟! داشته
شوخی میکرده باهاش بابا!» گفتم: «یعنی همهش شوخیه؟» ابرو بالا داد: «من
همچین حرفی زدم؟» بعد دست روی زانو گذاشت و بلند شد. من هم بلند شدم. گفت:
«به نظرت دریا قشنگه؟» جوابی ندادم. بلندتر گفت: «پرسیدم دریا قشنگه یا
نه؟» یک آن ترسیدم عصبانی شده باشد، برای همین فوری گفتم: «قشنگه» گفت:
«بعضی وقتها طوفانی هم هست. نیست؟» سرم را خاراندم. در هر حال دریا گاهی
طوفانی هم هست. پرسید: «پس یعنی وحشتناکه؟» گفتم: «بعضی وقتها» گفت:
«بالاخره تکلیفمو روشن کن. قشنگه یا وحشتناکه؟» گفتم: «آخه نمیشه اینطوری
نظر داد که...» گفت: «هیچکدوم اینها نیست پسر! دریا باشکوهه. یعنی هم
ترسناکه، هم قشنگه، هم طوفانییه، هم آرومه، هم...» رسیده بودیم دم در. دست
دراز کرد، لیوان را برداشت و اسانس را سرازیر کرد به حلقوم و وقتی نفسش را
بیرون میداد گفت: «هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد...»
هفتهی بعد هم دیگر ندیدمش. رفته بود بالای منبر و به رئیسجمهورِ وقت، فحش بد داده بود! اعتراضش در واقع به سیاستهای احمدینژاد نبود؛ به آن هالهی نورِ دور سرش بود. گفته بود: «من که مُّلام نور ندارم. تو که نیستی، داری؟!» بعد هم شنیدیم یک نفر با نامهی فلان آمده و از زحماتش تشکر کرده. ملا در این موارد شوخی نداشت. هوش غریب دهات را داشت. همانجا فهمیده بود استعفای زورکی میخواهد برود به پاچهاش، چَکِ افسری را خوابانده بود بیخ گوش بچهبسیج و گفته بود: «هر وقت ریشت اندازهی من شد، اونوقت نامهی اخراجم رو بیار!»
بعدها هم گذاشت رفت پی کار آزاد؛ تولید نمک بستهبندیِ طبیعی. گویا آب دریا را طی یک فرایندی که نباید زیاد پیچیده باشد، بخار میکنند و نمک طبیعی میگیرند. در همان سالها هم مُرد. با یک جُفت تیوپی که وصل کرده بود به هم، رفت دریا و دیگر برنگشت. حدس زدند غرق شده. روحش شاد.
* س طه: وَ ما تِلکَ بِیَمینِکَ یا موسی (17) قالَ هِیَ عصایَ اَتَوَکَّؤا عَلَیها و اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَ لِیَ مَأرِبُ اُخری (18)
هفتهی بعد هم دیگر ندیدمش. رفته بود بالای منبر و به رئیسجمهورِ وقت، فحش بد داده بود! اعتراضش در واقع به سیاستهای احمدینژاد نبود؛ به آن هالهی نورِ دور سرش بود. گفته بود: «من که مُّلام نور ندارم. تو که نیستی، داری؟!» بعد هم شنیدیم یک نفر با نامهی فلان آمده و از زحماتش تشکر کرده. ملا در این موارد شوخی نداشت. هوش غریب دهات را داشت. همانجا فهمیده بود استعفای زورکی میخواهد برود به پاچهاش، چَکِ افسری را خوابانده بود بیخ گوش بچهبسیج و گفته بود: «هر وقت ریشت اندازهی من شد، اونوقت نامهی اخراجم رو بیار!»
بعدها هم گذاشت رفت پی کار آزاد؛ تولید نمک بستهبندیِ طبیعی. گویا آب دریا را طی یک فرایندی که نباید زیاد پیچیده باشد، بخار میکنند و نمک طبیعی میگیرند. در همان سالها هم مُرد. با یک جُفت تیوپی که وصل کرده بود به هم، رفت دریا و دیگر برنگشت. حدس زدند غرق شده. روحش شاد.
* س طه: وَ ما تِلکَ بِیَمینِکَ یا موسی (17) قالَ هِیَ عصایَ اَتَوَکَّؤا عَلَیها و اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَ لِیَ مَأرِبُ اُخری (18)