تعطیلات
جوانی
بود شانزده هفده ساله. کنار دریا پیش پدر و مادرش نشسته بود و جز شلوارک
چیزی بر تن نداشت که گشت رسید. سرگرد توی بلندگو فریاد زد: پاشو رکابیات
رو تنت کن. جوان جست زد و رفت توی ماشین و دیگر بیرون نیامد. چند دقیقه بعد
که گشت رفت پسرک بیرون آمد. تیشرت پوشیده بود. کنجکاو شدم که چرا توی
ماشین ماند و بیرون نیامد. پرسیدم تو که لباس داشتی چرا توی ماشین نشستی؟
گفت: مگر نشنیدی گفت رکابی بپوش. گفتم خب؟ گفت ولی من که رکابی نداشتم.
ترسیدم بدون رکابی بیرون بیایم.