از خدا و مارک زوکربرگ که پنهان نیست، از شما چه پنهان، گاهی که میخواهم از احدیانی و ابک و البرز و رامین و عطا و مانا و فهیمه و کارپه و کارما و فروغ و رضا و پژمان و البته حصین نوروظی، از این غمِ گاه پیدا و گاه پنهانِ متراکمِ در کلمات خودهامان فرار کنم، سر از صفحهی عاشقان ساپورت درمیآورم. در میانهی نمایشگاه سینه و کمر و باسن، منقّش به انواع ساپورتها و تاپهای مکش مرگ مای رنگارنگ که به کپشنها وکامنتهای پاک آریایی با مضامین آنچنانی مزیّن شدهاند، من به چهرهها دقت میکنم. پیِ دست کم یک قیافهی آشنا که در زندگی عادی روزمره دور و برم دیده باشم. با دقت یک کارآگاه، در میان آدمهایی جست و جو میکنم که انگار تنها دغدغهشان سرخاب و سفیداب و رژ و ریمل و فر و مش و رنگ مو و شکل دماغ و فرم لب و مدل تاپ و شورت و شلوارک و بلوز و بوت و صندلشان است که چه جور به هم بیاید و چه جور توی عکس بیفتد و چه جور رو به دوربین دلبری کند، یا چه جور ساپورتی پایشان باشد که کسی تردیدی در عشقشان به ساپورت راه ندهد. حتی به جزییات دیوارها و نردهها و سرامیکها و مبلها و لوسترها و قاب عکسها و کانتر آشپزخانههای پشت سرشان دقت میکنم بلکه حداقلی از آشنایی بیابم بین اینهایی که انگار در سیاره که هیچ، در منظومهی دیگری زندگی میکنند که روزها و شبهایش بر مداری جز مدارهای منظومهی ما میگردد. ما که - انگار - در سیارهی رنج زندگی میکنیم.
.