(یک)
پیشاپیش: ببخشید که طولانیست. سپاس که میخوانید.
(دو)
کیست که امروزه روز، یکی از این ماسماسکهای تکنولوژیک دستش، پرِ شالش، دمِ پرش نباشد؟ جواب: کمتر کسی. هفت تا هفتاد و هفت ساله - حالا شما بگو کمی کمتر - یا گوشیِ خو لامصبِ لمسی دستش است، یا یکجایی گوشهی میز، لای ملافههای تخت، کنج کابینت، روی گاز یا وسط یخچال لپتاپش باز است. دنگ.. دینگ.. دونگ. راه به راه آلارم مسیج و چت و اسمس و نوتیفیکشن جدید است که میآید و به قولی «در فضای خانه طنینانداز» میشود. خب؟ خب.
(سه)
آن کلیپ جالب و خوشساخت را من هم دیدهام که آخرش میآید و مینویسد disconnect to connect. قطع کن تا وصل شوی. همانی که آدمها تا وقتی گوشی دستشان است بچه و همراه و همکار و رفقایشان را که چسبیدهاند بهشان، نشستهاند کنارشان نمیبینند. حق است و تلخ است و آموزنده و چه و چه. این هم از این.
(چهار)
یک زمانی ویدیو که آمد، خیلی از آدمها به هول و ولا افتادند از ترسِ این که مبادا ویدیو بنیان خانواده را چنین کند و چنان. خیلی که میگویم، نه فقط مذهبی یا سنتی جماعت، که اتفاقن خیلی از دیروزیها (یعنی امروزیهای همان زمانِ خودشان). هرچه فکرش را میکردی نمیفهمیدی این ترس از کجایِ ویدیو در میآید. بعدتر دیدیم که سر ماهواره هم همین شد. سر موبایل هم. بعدها از قدیمیترها شنیدیم که یک زمانی سر رادیو هم همین بساط بوده. سر کتاب و مجله هم. هفتهنامهی بهمان را میگفتند کتب ضاله، که ترس بندازند توی جان مخاطب.
(پنج)
سریالهای تلویزیونی خودشان را و ما را کشتند با کلیشهی زنهای عاصی از دست شوهرانشان که صبح و شب دارند فوتبال تماشا میکنند. کلیشهی قبلی مردِ روزنامه به دستِ فرورفته در مبل بود که صورتش دیده نمیشد و جواب همسرش را با هن و هون میداد. اینها کلیشهاند البته، ولی رنگی از واقعیت هم دارند. یک زمانی فیلم دیدن و فوتبال تماشا کردن هووی زنِ خانه بوده. از آن طرف کتاب خواندن یا آشپزی کردن هووی مرد. (به زن/مرد اش کار ندارم، تصویر غالب را عرض میکنم). بعد اینها در هم ریخته. مردِ امروزیتر پایش به آشپزخانه باز شده و زنِ امروزیتر نشسته پای فوتبال. حرفم اینها نیست؛ این است که آدمها بر «اینرسی»شان غلبه کردهاند و یاد گرفتهاند چیزها/وسیلهها/علاقههای جدید را اضافه کنند به زندگیشان، قاطیشان کنند با عادتهای قبلی، و یاد گرفتهاند ازشان لذت ببرند. با هم.
(شش)
حالا این هووی جدید، این عنصرِ هنوز نامطلوب، این شیء خارجی، موبایل و تبلت و لپتاپ است. ناگفته هم پیداست که جذابیتش دهها برابر قبلیهاست. از کندیکراش و انگریبردش بگیر تا وایبر و فیسبوکش. اینجا جذابیت از جنس ارتباطات انسانی است؛ گیرم مجازی. برای همین سخت است که آدم ازش دل بکند: پای میز غذا، توی مجلس مهمانی، پشت فرمان اتومبیل، وسط جلسهی کاری، و گلاب به رویتان توی مستراح حتی. خب، این وضعیت خوب است؟! این بینزاکتی نیست؟! این خارج از ادب نیست؟! آدم اینجوری توجهش را به اطرافیانش، عزیزانش از دست نمیدهد؟! اینجوری زندگی کردن «واقعی» را یادش نمیرود؟!
(هفت)
خیلی وقتها هنر، پرسیدن سوال درست است. خیلی وقتها گیر کار این است که زور میزنیم برای سوالی که خودش غلط است، جواب درست پیدا کنیم. اینجا هم همین است قصه: موبایل و تبلت و اینترنت، واسطههای ارتباطات مجازی فیالواقع، «واقعیت» دارند؛ و این واقعیت، «جذابیت» هم دارد و دارد راه خودش را در سختترین و صلبترین زندگیها هم باز میکند. حالا - متاسفانه شاید - برای پرسیدن سوالهایی که با «آیا این درست است که ...» دربارهی ارتباطات مجازی دیر شده است عزیزان من. حرف از درست و غلط، خوب یا بد، خوشایند و ناخوشایند نیست. من هم تصویر خانوادهی خوشحال خوشبختی را که توی مهمانی، سر میز غذا، توی راه تفریح آخر هفته، توی پارک و چمن و طبیعت و همه جا و همه حال، دارند بیوقفه با هم حرف میزنند و میخندند و جست و خیز میکنند و الخ دوست دارم. که بعد یکیشان بگوید «اگر اجازه بدین من برم ایمیلهام رو چک کنم و بیام» و برود و پنج دقیقه نشده برگردد، با شرم و تاسف از این که جمع را ترک کرده و تنهاشان گذاشته. خب؟ خب. اما - باز هم متاسفانه شاید - به دوست داشتن من نیست دیگر. «واقعیت» چیز دیگریست: «مجاز»!
(هشت)
آدمها کمکم - بعضیهاشان خیلی زود - یاد گرفتند که توی تخت هم میشود فیلم دید. وسط آشپزی هم میشود عشقبازی کرد. وسط فوتبال هم میشود حرفهای مهم زد. آیا اینجوری بهتر است؟ من نمیدانم. فقط میدانم که چارهی دیگری نبود. «باید» یاد میگرفتند. که گرفتند. و شد.
(نه)
ضروری است. برگردیم به (چهار). برای منِ پدرِ یک نوجوان، ضروری است که قوانینِ کهنه را ملغی اعلام کنم، این شیوهی تازه را یاد بگیرم، و قوانینِ تازهای وضع کنم. همینجا و در پرانتز، به ضرس قاطع اعلام کنم که حسودیام میشود به همهی آنها که پدر و مادرِ جوانتری دارند. که میتوانند آنها را هم بکشند وسط این بازی، که بتوانند بیشتر با هم معاشرت کنند. بیشتر حرفشان بیاید. بیشتر connect باشند اتفاقن. پرانتز بسته. این ضرورت که میگویم، جوابِ «کدام روش بهتر است» نیست. جوابِ این سوال است: «واقعیت امروز کدام است؟».
(ده)
شاید استتوس نوشتن وسط آشپزی هم خوشمزه باشد. شاید کندیکراش بازی کردن بعد از همآغوشی هم بد نباشد. شاید بشود گلها را آب داد و همزمان کامنتهای بامزه را هم خواند و خندید. شاید. که میداند؟ حالا که چارهای نیست - نیست واقعن، خودمان را خسته نکنیم - امتحانش کنیم. ها؟
.
(دو)
کیست که امروزه روز، یکی از این ماسماسکهای تکنولوژیک دستش، پرِ شالش، دمِ پرش نباشد؟ جواب: کمتر کسی. هفت تا هفتاد و هفت ساله - حالا شما بگو کمی کمتر - یا گوشیِ خو لامصبِ لمسی دستش است، یا یکجایی گوشهی میز، لای ملافههای تخت، کنج کابینت، روی گاز یا وسط یخچال لپتاپش باز است. دنگ.. دینگ.. دونگ. راه به راه آلارم مسیج و چت و اسمس و نوتیفیکشن جدید است که میآید و به قولی «در فضای خانه طنینانداز» میشود. خب؟ خب.
(سه)
آن کلیپ جالب و خوشساخت را من هم دیدهام که آخرش میآید و مینویسد disconnect to connect. قطع کن تا وصل شوی. همانی که آدمها تا وقتی گوشی دستشان است بچه و همراه و همکار و رفقایشان را که چسبیدهاند بهشان، نشستهاند کنارشان نمیبینند. حق است و تلخ است و آموزنده و چه و چه. این هم از این.
(چهار)
یک زمانی ویدیو که آمد، خیلی از آدمها به هول و ولا افتادند از ترسِ این که مبادا ویدیو بنیان خانواده را چنین کند و چنان. خیلی که میگویم، نه فقط مذهبی یا سنتی جماعت، که اتفاقن خیلی از دیروزیها (یعنی امروزیهای همان زمانِ خودشان). هرچه فکرش را میکردی نمیفهمیدی این ترس از کجایِ ویدیو در میآید. بعدتر دیدیم که سر ماهواره هم همین شد. سر موبایل هم. بعدها از قدیمیترها شنیدیم که یک زمانی سر رادیو هم همین بساط بوده. سر کتاب و مجله هم. هفتهنامهی بهمان را میگفتند کتب ضاله، که ترس بندازند توی جان مخاطب.
(پنج)
سریالهای تلویزیونی خودشان را و ما را کشتند با کلیشهی زنهای عاصی از دست شوهرانشان که صبح و شب دارند فوتبال تماشا میکنند. کلیشهی قبلی مردِ روزنامه به دستِ فرورفته در مبل بود که صورتش دیده نمیشد و جواب همسرش را با هن و هون میداد. اینها کلیشهاند البته، ولی رنگی از واقعیت هم دارند. یک زمانی فیلم دیدن و فوتبال تماشا کردن هووی زنِ خانه بوده. از آن طرف کتاب خواندن یا آشپزی کردن هووی مرد. (به زن/مرد اش کار ندارم، تصویر غالب را عرض میکنم). بعد اینها در هم ریخته. مردِ امروزیتر پایش به آشپزخانه باز شده و زنِ امروزیتر نشسته پای فوتبال. حرفم اینها نیست؛ این است که آدمها بر «اینرسی»شان غلبه کردهاند و یاد گرفتهاند چیزها/وسیلهها/علاقههای جدید را اضافه کنند به زندگیشان، قاطیشان کنند با عادتهای قبلی، و یاد گرفتهاند ازشان لذت ببرند. با هم.
(شش)
حالا این هووی جدید، این عنصرِ هنوز نامطلوب، این شیء خارجی، موبایل و تبلت و لپتاپ است. ناگفته هم پیداست که جذابیتش دهها برابر قبلیهاست. از کندیکراش و انگریبردش بگیر تا وایبر و فیسبوکش. اینجا جذابیت از جنس ارتباطات انسانی است؛ گیرم مجازی. برای همین سخت است که آدم ازش دل بکند: پای میز غذا، توی مجلس مهمانی، پشت فرمان اتومبیل، وسط جلسهی کاری، و گلاب به رویتان توی مستراح حتی. خب، این وضعیت خوب است؟! این بینزاکتی نیست؟! این خارج از ادب نیست؟! آدم اینجوری توجهش را به اطرافیانش، عزیزانش از دست نمیدهد؟! اینجوری زندگی کردن «واقعی» را یادش نمیرود؟!
(هفت)
خیلی وقتها هنر، پرسیدن سوال درست است. خیلی وقتها گیر کار این است که زور میزنیم برای سوالی که خودش غلط است، جواب درست پیدا کنیم. اینجا هم همین است قصه: موبایل و تبلت و اینترنت، واسطههای ارتباطات مجازی فیالواقع، «واقعیت» دارند؛ و این واقعیت، «جذابیت» هم دارد و دارد راه خودش را در سختترین و صلبترین زندگیها هم باز میکند. حالا - متاسفانه شاید - برای پرسیدن سوالهایی که با «آیا این درست است که ...» دربارهی ارتباطات مجازی دیر شده است عزیزان من. حرف از درست و غلط، خوب یا بد، خوشایند و ناخوشایند نیست. من هم تصویر خانوادهی خوشحال خوشبختی را که توی مهمانی، سر میز غذا، توی راه تفریح آخر هفته، توی پارک و چمن و طبیعت و همه جا و همه حال، دارند بیوقفه با هم حرف میزنند و میخندند و جست و خیز میکنند و الخ دوست دارم. که بعد یکیشان بگوید «اگر اجازه بدین من برم ایمیلهام رو چک کنم و بیام» و برود و پنج دقیقه نشده برگردد، با شرم و تاسف از این که جمع را ترک کرده و تنهاشان گذاشته. خب؟ خب. اما - باز هم متاسفانه شاید - به دوست داشتن من نیست دیگر. «واقعیت» چیز دیگریست: «مجاز»!
(هشت)
آدمها کمکم - بعضیهاشان خیلی زود - یاد گرفتند که توی تخت هم میشود فیلم دید. وسط آشپزی هم میشود عشقبازی کرد. وسط فوتبال هم میشود حرفهای مهم زد. آیا اینجوری بهتر است؟ من نمیدانم. فقط میدانم که چارهی دیگری نبود. «باید» یاد میگرفتند. که گرفتند. و شد.
(نه)
ضروری است. برگردیم به (چهار). برای منِ پدرِ یک نوجوان، ضروری است که قوانینِ کهنه را ملغی اعلام کنم، این شیوهی تازه را یاد بگیرم، و قوانینِ تازهای وضع کنم. همینجا و در پرانتز، به ضرس قاطع اعلام کنم که حسودیام میشود به همهی آنها که پدر و مادرِ جوانتری دارند. که میتوانند آنها را هم بکشند وسط این بازی، که بتوانند بیشتر با هم معاشرت کنند. بیشتر حرفشان بیاید. بیشتر connect باشند اتفاقن. پرانتز بسته. این ضرورت که میگویم، جوابِ «کدام روش بهتر است» نیست. جوابِ این سوال است: «واقعیت امروز کدام است؟».
(ده)
شاید استتوس نوشتن وسط آشپزی هم خوشمزه باشد. شاید کندیکراش بازی کردن بعد از همآغوشی هم بد نباشد. شاید بشود گلها را آب داد و همزمان کامنتهای بامزه را هم خواند و خندید. شاید. که میداند؟ حالا که چارهای نیست - نیست واقعن، خودمان را خسته نکنیم - امتحانش کنیم. ها؟
.