هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.


پدرم آدمی است فنی؛ مشکلات رو با آچار باز می‌کنه، بعدش از نو سرهم‌شون می‌کنه. گاهی هم چندتا پیچ‌مُهره بیرون می‌مونه ازشون، از مشکلات.
پدرم گاهی هم صورت مساله‌ها رو با خودش می‌بره به آسمون‌ها، اون‌جا می‌ده فرشته‌ها براش پاک می‌کنن، برمی‌گرده زمین می‌گه "شام چی بزنیم پروین‌جان؟".
مثل پدرم ام از این جهت: آدمی درگیر به مساله. درگیر با شکل لوله‌کشی خونه، درگیر با تفاوت نور چراغ چپ و راست ماشین. درگیر تعداد دنده‌های شونه.
تنها مشکلی که اون نتونسته با خودش به آسمون‌ها ببره، خوابه. من بی‌خواب ام، پدرم بی‌خوابه، پدربزرگم هم بی‌خواب بود. پدرم تو خواب زوزه می‌کشه. بچه که بودم فکر می‌کردم واقعن گرگه، یه گرگ خسته.
من تو خواب‌هام هی می‌رم روی سن جایزه‌ی نوبل ادبیات رو می‌گیرم، هی تقدیم می‌کنم به پدرم.. مادر؛ از روی تو شرمنده‌ام 
اون هرگز مشروب نخورده. یه‌بار نوشابه خارجی می‌خوره، دیر به‌ش می‌گن، مست می‌کنه موهاش فر می‌شه. مادرم هم عاشق موهای فرش می‌شه.
می‌گه «من از وقتی یادمه، دارم با مامانت زندگی می‌کنم». هیچ خاطره‌ای بی‌حضور مادرم نداره، به جز صف نونوایی، به جز صف نونوایی. همه‌ش نون.
ازدواج فامیلی توی ما مُده؛ پدرم با مادرم، دایی‌ با زن‌دایی‌م، برادرم با زن‌برادرم، خواهرم با شوهرش...
پدرم هرگز یه بستنی شیری واقعی نشد، هرگز یه کمونیست واقعی نشد. یه جان‌باز جنگی، یه شریف واقعی، و از تبار زردآلوهای زنجان؛ پدر، شمس پرنده است.
پدرم تو زنجان یه مزرعه داره، همه‌ش می‌گه پاشو برو اون‌جا هوایی عوض کن. می‌گه «جای امنی است. نگرانی نداره. شبا گرگ و گراز گاهی می‌آد. اگر در زدن، وا نکن. مشکلی نیست. خودشون می‌رن» خیلی شیک. امنیت از نظر پدرم یعنی همین که اومده باشن برای دریدنت، ولی در بزنن، وانکنی، برن. 
معبد و رازگاه عموم گاوصندوقش بود، مال پدرم جعبه‌ابزارش، واسه من این کشو. توی اولی پر بود از کاغذ A4 سفید، دومی پیچ و مهره، سومی چن‌تا عکس.
پدرم می‌ره تو اتاق با مُرده‌هاش حرف می‌زنه. وقتی می‌آد بیرون، فقط شبکه‌خبر، فقط من‌وتو، فقط این سریال‌ها.
اون اغلب خیره می‌شه به کنار عکس عموی مرحومم، و مادرم خیره می‌شه به هیچ‌جا، جایی که نمی‌فهمی دقیقن کجای خونه است. مادرم، یک خیره‌ی واقعی است.
پدرم خوب قبر می‌خره؛ هرکس تو فامیل می‌میره، پدرم پنج صبح بهشت زهراست. آدمی است خوش‌قبرخر.
پدرم قایمکی من رو خیلی دوست داره، من هم قایمکی ستایشش می‌کنم. فقط توی بحران، آشکارا کنار هم هستیم. نسخه‌ی بدل هم ایم، من با ریش، اون بی ریش.
در نوجوانی، دورترین آدم به‌م پدرم بود. اول‌بار که یک خاطره‌ی تکراری رو سه‌بار تعریف کردم، فهمیدم که ما یک نوروزی مشترک هستیم.
خودم ترسوترین بچه‌ی دوران بودم. بعدها فهمیدم این ترس رو از پدرم به ارث برده‌م. پدرم هروقت از چیزی می‌ترسه هی می‌گه «خب.. خب.. حالا... خب..خب..».
اما جسارت‌های خوب خودش رو هم داره؛ ناگهان با مادرم غیب می‌شن. یهو می‌ره سفر، یه‌ماه چهل‌روز بعد پیشداشون می‌شه. آدم گریز نبود، اما شده. پدر، شمس پرنده است. با ماشینش بی‌برنامه به هر کوه و کمری می‌زنه. به ماشینش اعتمادی نداره، به خودش اطمینان داره؛ به دستاش، جعبه‌ابزارش، به حضور مادرم کنار دستش.
آدرس پمپ‌بنزین‌های جاد‌ه‌ها رو باید از پدرم پرسید، آدرس رستوران‌ها رو از برادرم. من هم شرح عوارضی‌ها رو خوب بلد ام. همیشه در حال رفتن ام از جایی.
پدرم، تمام جاده‌ها رو بلده. انگار کل ایران رو گشته. ولی ازش در مورد خارج سوال کنی، هیچ. انگار کل خارج رو نگشته.
پدرم البته راز فصل‌ها رو می‌دونه عین فروغ. به مادرم هم گفته. ولی گفته "پروین به بچه‌ها فعلن چیزی نگو". چیزی به ما نمی‌گن.
رویاهای پدرم روی تکرار استواره؛ کاش دوباره برم سوریه، کاش دوباره برم کربلا، کاش دوباره برم مکه. حتی نمی‌گه کاش اونا هم یه‌نوبت بیان پیش ما.
آدم تکرار و تکرار، من هم مثل اون. مثلن رابطه‌ی پدرم با ساعت سیکو هرگز قطع نشد. سی‌ساله داره به من توضیح می‌ده وقتی دستت رو این‌جوری این‌جوری تکون بدی، خودش کوک می‌شه بدون باطری.
نقاشی ساختمون، شغلی است که از جوانی بلد بوده. همیشه داره یه دیواری دری چیزی رو رنگ می‌کنه. پدرم نقاشه، اما هرگز تابلو نقاشی نکرده؛ ساختمون نقاشی می‌کنه. قبلن به تمام دیوارهای جهان رنگ زیتونی روشن می‌زد، الآن کـِرم. هنرش در یک‌رنگیه. از نظر اون، دیوار سبز، نارنجی، و خصوصن سیاه و قهوه‌ای، دیوار نیست؛ یه‌ شوخیه. به زعم اون، رسمیت دیوار به رنگ کرم و زیتونی روشنه.
وقتی داره دیوار نقاشی می‌کنه، رفتارش شبیه رابرت نورمن راس می‌شه. رودخونه، کلبه، ساحل، همه‌چی رو یه‌رنگ می‌‌بینه اما خوب حرف می‌زنه. دقیقن مثل برنامه‌ی «لذت نقاشی».
نیازهای فنی‌ش رو خودش برطرف می‌کنه، و البته همیشه چرخ رو از نو اختراع می‌کنه. شباهت دیرینه‌ی من با پدرم، آچاربه‌دست بودنه. اون همیشه جعبه‌ابزار داشته، من هم. اون بلده، من سعی می‌کنم. اون به من امیدواره، من به‌ اون مطمئن ام. همه به‌ش اطمینان دارن تو فامیل، چون راز فصل‌ها رو می‌دونه، بلده دیوار جابه‌جا کنه، حرف نزنه.
فامیلای ما همه‌شون صدسال تنهایی، صدسال تنهایی، صدسال تنهایی. فقط پدرم، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب. پدرم حالت بومی‌میهنی داره.
بعد، شما یه حالتی داری که انگار همه‌ش عشق و حال! ولی ما تو فامیلمون از این حالتا نداریم. اصلن حالت نداریم. حالت، فقط حالت آقام، این‌جوری 
فامیلای ما یه‌جوری راه می‌رن انگار سه‌تار رو دوش‌شون انداختن. یه‌بار یکی گیر می‌ده به پدرم که برامون یه بیات ترک بزن. آقام براش گریه می‌کنه.
یه‌بار یه بید مجنون، پریشان در باد. یه دریاچه، آرام. یه مرد ماهی‌گیر در قایقش به‌‌سوی غروب. پدر اما گفت «من از کوه فوجی بالا خواهم رفت» :|
و یه‌بار هم یه گزارش‌گر تلویزیون تو خیابون جلوش رو می‌گیره، می‌گه نظر شما درباره‌ی تغییر فصل‌ها چیه؟ آقام هیفده‌دقیقه براش گریه می‌کنه.
آقام هم یه‌بار به یه درخت گفت «بیا سمت ما!» نیومد.آقام هم نرفت طرفش. درواقع می‌خواست این درس‌و به ما بده که پیام‌برا هم گاهی دل‌شون می‌شکنه.
نه پدرم تونست، نه من می‌تونم؛ کلن ماها آدم‌های نتونی هستیم.
پدرم اگه یه‌روز درِ این لپ‌تاپ رو باز کنه، من دیگه پسرش نیستم. تو فامیل ما کسی واسه هیچ‌زنی نامه‌‌ی عاشقانه تایپ نکرده؛ به‌زور، نامه‌‌‌کاغذی!
من جلو آقام اسم دوست‌دخترم رو نمی‌گم؛ می‌گم "فلانی". اون جلوی من به مامانم می‌گه "پروین"، به من و میثم می‌گه "داداش"، به مریم می‌گه "آبجی".
آدم راحتیه، و احتمالن اغلب می‌دونه این هواپیماها که گم می‌شن، کجا هستن. 
الآن رفت، رفت مزرعه. تماشاش کردم که داره می‌ره. زمزمه کردم: هرکه دل‌آرام دید، از دلش آقام رفت... 
به پدر و مادرتون نیکی کنین دوستان.